گزیده اشعار حافظ از مجموعه "رندانه " با صدای سرکارخانم پری آزرم وند (مختاری)

هرنکته ای که گفتم در وصف آن شمایل-پری مختاری

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل

هر کو شنید گفتا للهِ دَرُّ قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید

از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیّةُ السجایا محمودةُ الخصائل

در عین گوشه‌گیری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم

وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است

یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل

بیا که قصر عمل سخت سست بنیاد است-پری مختاری

 

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

 بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

 ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

 چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

  سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

 نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

 ندانمت که در این دامگه چه افتادست

 نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

 که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

  که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست

 رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

 که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

 که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

 بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

 قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

 

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم - پری مختاری

 

 به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

 بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

 الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

 مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

 جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

 که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

 ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

 بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

 جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

 که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

 اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

 حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

 صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

 که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

 شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

 اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

 حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

 همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

 بنده پیر خراباتم که درویشان او

گنج را از بی نیازی خاک بر سر می‌کنند

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

خانه خالی کن دلا تا منزل سلطان شود

 کاین هوسناکان دل و جان جای لشگر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند